شریک سازید:
بعد فوت او همه گناهش را سری شیرین انداختند، همه گفتند قاتل شیرین است، تقصیر از شیرین است.اگر شیرین نمیآمد، مادر نمی مُرد. به همین خاطر است که تمام روز ماما، خالهها و همه خویش وکَسی مادریات با شیرین گپ نمیزنند
شیرین، خواهر بزرگ من، 33 سال سن دارد. او دختری نازک اندام، کلان چشم، باریک بینی است ودر پیشانیاش سه خال خدایی کنارهم دیده میشود که این خالهای کنارهم خوابیده به زیباییاش بیشتر افزوده است. تا یاد دارم، شیرین هر شب گریه میکند، هرشب دماغاش خون میشود و هر شب او را بابا، ماما و خالهها میزنند. فرقش پاره میکنند، صورتش خون میکنند و صد دَو و دشنام نثارش میکنن. 33 سال پیش، شبی شیرین تولد شد، مادرم مُرد. من نبودم که بدانم چه قسم مُرد. فقط میفهمیدم که گریهها، لت وکوبها و... ربط به شبی تولد شدن او دارند، فقط همین میدانستم. اینهم شنیده بودم. دیشب از دانشگاه به روستای مان رسیدم، راست رفتم به خانه. همه خانه بودند ولی شیرین نبود، از هرکسی او را پرسیدم چیزی نگفتند، بابا گفت «او فاحشه کجا گم میشه، حتمن جایی رفته میایه دیگه» به کلام بابا توجه نکردم؛ چون همیشه این گپها را میگفت؛ تنها او نه، ماما و خالهها هم میگفتند. به تشویش شیرین شدم، رفتم ببینم کدام اتاق است، کدام اتاق را پاک کاری می کند، وظیفه او فقط پُختن، شُستن و پاککاری بود. هر سو رفتم نبود و هر جا رفتم سراغش نیافتم. رفتم به آشپزخانه، آخرین وقت، با خود گفتم حتماً ظرف پاک میکند. وقتی پشت در رسیدم صدای گریه از داخل میآمد، دانستم شیرین است. آری، میدانستم از وقتی یادم هست هر شب شیرین میگریید، هرشب صورتش خون میشد؛ ماما او را میزدند، بابا میزدش، خالهها عیبش میگفتند و برادرها دشنامش میدادند. انگار، شیرین دشمن همه بود. دشمن ماما، دشمن بابا و از خاله وخالهزادهها. من نمیفهمیدم چرا او را میزدند، مگر شیرین چه بدی کرده بود؟ مگر او چرا بیچاره شده بود، مگر چرا؟رفتم داخل اتاق، شیرین را در بغلم گرفتم، نوازشش کردم وسخت به خود فشردمش. آه! چه بدن سرد! چه جسم نازک که دارد استخوانهایش به سینهام میخورد. دست به صورتش کشیدم، استخوان بود، آنجا نشانی از گوشت نبود. بازوهایش به دست گرفتم، لاغر، خسته و مانده بودند. موهایش سفید شده بود و پنجههایش به پنجههای دخترکهای ده ویازده ساله میماند. دیگر تحمل نتوانستم، این بیچارهگیها را و این مظلوم شدنهارا. زدم زیر گریه؛ دیگر خونم بجوش آمده بود... آخی چرا خواهری مرا میزنند، مگر چه کرده؟ چقدر بیکَس وکُو شده که ماماها از سه روستا پایین میآیند، او را لَت میکنند. چه قدر تنهاست که خالهها بَدش میگویند. این عفیفهی من چه گناه کرده که خالهزادهها او را دشنام میدهند، لکاتهاش میگویند، سرش خون میکنند. چه قدر تنهاست. تنهای تنها. لعنت به برادری مثل من. لعنت... هزار لعنت. دانستم او را زدهاند، فرقش خونآلود بود، اما نمیفهمیدم کدام پست زده است؛ ماما، خاله یا خالهزادهها. شیرین در بغلم پیچیده بود ومیگریست و آهسته در گوشم میگفت: «لالا جان در قصهی من نباش، خوده دشمندار نکن، گناه تو نیست و تو کوچکی هیچی نمیدانی. نمی دانی، به قرآن نمی دانی.» با آه و گریه گفتم: «بگو خواهرجان چه شده، چرا هرکس دشمنت شده.» هرچه گفتم چیزی نگفت، انگار سنگ شده بود یا چوب خشک و یا هم چوبِ شکسته که صدا ندارد، شبیه چوب خدا، بیصدای بیصدا. پا شدم و آهسته از آغوشم دُورش کردم و در جامه خوابش نشاندم- داشت اشک میریخت و بلند میگفت: «قسمت چنین بوده گناه من و تو چیست؟» دیگر طاقتم طاق شد و با چشمان پر از اشک و با دلی پُر از بغض رفتم به اتاق خوابِ بابا. «بابا رُک راست بگو! بگو، شیرین چه گناهی دارد که همه تان به جانش افتاده اید. چه کرده که تو، ماما و خالهها دشنامش میدهید. بگو چه کرده بگو؟ بابای نامهربان ناگهان زد زیر گریه. انگار قلب سنگش آب شده بود و با دستان کلفتش اشاره کرد، نزدیکش بنشینم، رفتم نشستم. شروع کرد به گفتن: «بچیم، شبی شیرین زاده میشد مادرتان حالش خوب نبود، تصمیم گرفتیم به شفاخانه روستا ببریمش، او نرفت مچم چرا؟» پیوسته میگفت: «من میروم پیش خدا و شیرین را میگذارم به شما. من میروم... من میروم.» آه، چه صدایی! آن وقت یادم میآید که نزدیک بود بُکَفم، از شدت دَرد بکفم، از شدت زخمها. آخر من عاشق مادرتان بودم، او تنها مادر شما نبود، مادر منم بود، زنم بود، رفیقم بود و من بی او نان نمیخوردم، او که نمیبود چای نمینوشیدم. شبها مینشستم تا او خمیرکردن را تمام کند و تنور را به آتشِ پگاه آماده کند، بعد بیاید و با هم به خواب برویم؛ چند ساعت بعد میآمد و میرفتیم به خواب. بچیم، شب تولد شیرین مادرتان مُرد، چه شبی بدی بود. آه، آه، هنوز گریههایم یادم است، آه، اشکهای که در صورتش گُرد زدهبود مرا آزار میدهند. مادرتان را درد زایمان کُشت، زایمان شیرین، او که تولد شد مادرتان فوت شد. بعد فوت او همه گناهش را سری شیرین انداختند، همه گفتند قاتل شیرین است، تقصیر از شیرین است.اگر شیرین نمیآمد، مادر نمی مُرد. به همین خاطر است که تمام روز ماما، خالهها و همه خویش وکَسی مادریات با شیرین گپ نمیزنند؛ اصلن شیرین را دشنام میدهند، لت وکوبش میکنند وصد گپ زُشت در بارهاش میبندند. منم خَر شدم گپشان قبول کردم و تا امروز او را زَدم واذیت کردم. شرمنده و از این کارم بخدا پشیمانم. بابا داشت میگریست، من با تُندی گفتم: آخر شیرینِ بیچارهی مه چه تقصیر داشت، خدا مادر را کشت، خدا اورا به پیش خود برد وگناه شیرین پاکیزهموی من چه بوده، شماها کار خدا را گردن بنده خدا انداختید، خواهر مرا زدید و خلقِ معصوم خدارا آزار دادید؟ او نمیبخشد. نمیبخشد. نمیبخشد. وقتی به گپهایم ادامه میدادم صدای شیرین آمد وگفت: «خیر من بابایم را میبخشم به شرطی دیگر مرا نزند و دیگر دشنامم ندهد. دانستم شیرین آمده بوده پشت دروازه وهمه گپهای مارا شنیده بود و بعدتر با صورت خونآلود و چشمان پر ازاشک افزود: «بابا قبول، میبخشم، دیگر خالهها و ماما را نگذاری مرا اذیت کنند، من ضعیفم. فهمیدم این بارهم اورا ماما زده بود، وای ماما. دوباره دلتنگش شدم، دلتنگ شیرین آهوچشم، رفتم به آغوش گرفتمش: «خواهر قسم، دیگر من استم، من استم هر که درمقابلت استاد شود، بامن روبهرو خواهد شد، حتمن. خواهر من نمیدانستم جهالت تا اینجا میآید، جهالت این قدر بزرگ میشود، تا انسانی را به بردهگی می کشد. نمی دانستم. خواهرم بخشید، مرا وضعف مرا، بابا را و خیانت بابا را. من دیگر مات شدم این زنها چه قدر بخشنده هستند، چه قدر مهربانند، حیران ماندم تا امروز تا فردا وفرداها وفرداهای دیگر. شیون شرق