جمعه، 27 میزان 1403

کاج؛ پدرم کارگر بود

گزارش
شریک سازید:

مادرم همیشه تشویق‌ام می‌کرد که درس بخوانم، برادرانم را یکی را انجینر صدا می‌زد، دیگرش را وکیل، من را داکتر و خواهر کوچکم را سفیر...

و مادرم نیز صبح تا شب یخن‌دوزی می‌کرد تا کمک دست پدرم باشد. من و دو تا برادرم و یک خواهرم همه قد و نیم قد بودیم، برادرم برای کار کردن به یک نانوایی رفت، تا او نیز کمک دست پدرم باشد، شهر ناامن، اقتصاد پایین و اما نرخ‌های بالا. اول هر ماه که فرا میرسید، حیران بودیم که چطوری و از کدام طریق از پس کرایه خانه، صرفیه برق و مخارج زندگی بیرون آییم. و پایان هر ماه کابوس وحشتناکی برای خانواده ما بود. اما پدرم مانع برادرم شد و هیچ‌کدام‌مان را اجازه نمی‌داد که کار کنیم و می‌گفت باید تمرکزتان روی درس‌های‌تان باشد که فردا برای خود کسی شوید، مادرم که همه عمر یخن‌دوزی کرده بود چشمان‌اش ضعیف شده بود. مادرم همیشه تشویق‌ام می‌کرد که درس بخوانم، برادرانم را یکی را انجینر صدا می‌زد، دیگرش را وکیل، من را داکتر و خواهر کوچکم را سفیر... و هرکدام مان شب و روز تلاش می‌کردیم تا در آینده برای خانواده و کشور ما افتخار آفرینی کنیم. که یک روز تلخ در آموزشگاه «موعود» برادرم علی که پیش کانکوری بود در حمله انتحاری پرپر شد. علی با تمام آرزوهایش به خاک سپردیم. انگیزه‌ای مان از دست رفته بود درد داشتیم و اما دوباره پدر و مادرم با انگیزه‌تر از گذشته خواست ادامه دهیم، گفت هزاران علی اگر داشته باشیم باز هم او را فدایی راه دانای می‌کنم و دوباره تلاش کردیم برادرم یوسف دانشگاه قبول شد اداره عامه بر خلاف اینکه می‌خواست وکیل شود، اما پدرم همیشه می‌گفت علم هرچه باشد گنج است...اما گنج که جان او را نیز گرفت، در حمله دردناک دانشگاه کابل... دومین قربانی پدرم در راه دانایی... من و سکینه ماندیم و یک دنیا مسئولیت، مسئولیت به جا آوردن آروزهای برادرانم، مسئولیت رویایی پدر و مادرم.. شب‌های تاریک و سرد کابل را در روشنایی شمع درس می‌خواندیم. دیوارهای خانه‌مان پر شده بود از فورمول‌های کیمیا، فزیک و ریاضی... و صفحه صفحه کتاب تاریخ دردناک کشور مان را حفظ بودیم و کتاب جغرافیه که حتی تصویر آن ها در ذهن‌مان حک شده بود که دوباره شروع تلخ کابوس‌ها و سقوط کابل... نه تنها سقوط کابل، بلکه روز دفن میلیون‌ها آرزو، آواره‌گی و جان باختن جان صدها عزیز که به امیدی زندگی رفته بودن میدان هوایی... شروع تلخ زندگی به کام ما دختران آغاز شدو دختران از مکتب محروم شدند. افغانستان که هر روزش ترس و دلهره بود ولی حالا شد زندان تاریک با بوی تعفن افراطیت... ولی بازم پدر عزیزم، با قلب پر از درد امیدش را از دست نداد، من و خواهرم را تشویق کرد که برویم کورس‌های آمادگی، هر دو ثبت نام کردیم در آموزشگاه «کاج» و امید دوباره در وجود مان روزنه زد. صدها دختر دیگر نیز آنجا بود و برای حق ابتدایی شان مبارزه و تلاش می‌کرد. تا در رقابت‌های هم‌کلاسی‌ها نمرات خوبی را از آن خودشان نماید. روزهای که در صالون تدریس برق نداشتیم، باز هم اجازه نمی‌دادیم کلاس درسی را تعطیل کنند، و با روشن کردن چراغ‌های تیلفون‌مان صنف را تا آخرین دقایقش ادامه می‌دادیم. همه تشنه علم بودیم، همه خسته از جنگ... همه تلاش می‌کردیم برای فردای بهتر این سرزمين... در شرایطی ما با برق تیلفون‌های‌مان تلاش می‌کردیم که حاکمان سرزمینم آموختن علم را قباح می‌دانند. هر جمعه کانکور آزمایشی شرکت می‌کردیم، من و سکینه هر دو نمرات‌مان بالای ۳۰۰بود و هر بار بهتر می‌درخشیدیم، این پدر را خوشحال‌تر می‌کرد.. یک شب مواد خوراکی‌مان تمام شده بود و کار کارگری هم چندان درآمدی ندارد و مادرم هم که سفارش ندارد و هیچ خانه‌ای هم دراین شرایط توان این را ندارد که مادرم برود برای‌شان صفا کاری کند و آخرین پس‌اندازمان هزار افغانی بود و من و سکینه باید فیس کورس را پرداخت می‌کردیم... پدرم آخرین پس‌اندازمان را به ما داد و گفت من از این به بعد روزه می‌گیرم...اما نمی‌گذارم شما از درس‌های‌تان تعطیل کنید. تا صبح حال دلم بد بود...اما به امید روزی که بتوانم تمام این‌ها را جبران کنم و به هدفم برسم به تلاشم ادامه دادم... و روز جمعه من و سکینه هر دو آمدیم دوباره به کانکور آزمایشی شرکت کنیم، ورق‌های امتحان توزیع شد. همه مشغول پاسخ دادن به سوالات بودیم که صدایی شلیک گلوله آمد و این در سرزمین من چیزی عادی است و صدای شلیک‌ها که به شدت نزدیک بود در میان دانش آموزان سروصدا ایجاد کرد و یکبار صدایی وحشتناک انفجار‌...چشمانم را به سختی باز کردم و سکینه‌ام را دیدم که فقط دست که قلم در بین انگشتان‌اش است از او جا مانده است و پدرم پیش چشمانم آمد با لب‌های خشکیده و دستانی ابیله زده و مادرم... وجودم حرکت نداشت چشمانم تاریکی می‌کرد. اما من نمی‌خواهم بمیرم می‌خواهم داکتر شوم، می‌خواهم آرزوهای پدرم را بر آورده کنم،می‌خواهم کشورم را آزاد و مترقی بیبنم. ولی چشمانم را برای همیشه خواهم بست. اما تابوتم را کسی نمی‌تواند بردارد، چون خیلی سنگین است با من هزاران آرزو و هدف نیز آنجاست ...

رسانه‌ی راحیل

راحیل نیوز