دوشنبه، 26 سنبله 1403

شب ی که کابل سقوط کرد.

زنان
شریک سازید:

روزهای که مکتب دیگر تمام شد. من وخواهرم حیران بودیم نمی دانستم چگونه باید به آرزو هایم دست

پیدا کنم. دل ام بسیار تنگ می شد. حویلی را جارو می کردم.مریم ،مریم، سرم را بلند کردم که رخشانه با لب خندان گفت بیا کارت دارم من نیز رفتم دیدم کتاب های جدید در دست دارد.بیا نمیروی اینجا کورس زبان انگلسی است من با دخترای مکتب خودیما میرویم تو هم بیا.کمی مکس کردم با خودم من انگیسی خوب هستم. اما برای اینکه آب و هوای ام دیگر شود رفتم 

روز ها به سرعت می گذشت من هم علاقه ی زیاد برای رفتن در این صنف ها پیدا کرده بودم. نیم شب من هم سر درد داشتم در تلویزن شنیدم که دختران فوتبال را به پاکستان انتقال داده است. با شور و هیجان بلند شدم برای صدف تماس گرفتم آیا کابل است یا خیر نمبرش خاموش بود من بیشتر استرس گرفتم چرا منرا جا گذاشتن.

دیگر نخوابیدم صبح شد باید به درس میرفتم استاد متوجه شد من نمتوانم درست به درس متوجه باشم. برایم گفت مریم .چی شده بلی استاد چیزی نی. همه چیز از همین جا شروع شد. کاش هرگز کورس نرفته بودم 

موبایل من امروز بیشتر از هروز دیگر به صدا در آمد. رخشانه خندید. مریم گوشی ات را چک کن شاید یازانه ما باشد. این حرف مرا بیشتر عصبی کرد با رخشانه قهر کردم وقتی رسیدم خانه مهمان داشتیم. من نیز رفتم اتاق تا لباس خود را تبدیل کنم. 

مادرم صدا زد. مریم بیا مهمان آمده من با مادر سلام کردم. کیست مگر من چکار کنم پیش مهمان مادرم گفت مهمان ها برای خاستگاری آمدند بیا من با خشم صدا زدم من عروسی نمی کنم می خواهم کانکور بدهم. مادرم بدون فکر کردن جواب مثبت داده بود برای خواهرم 

من دیگر تمامی فکرم این شده بود که چرا ازرفتن باز ماندم. موبایل م را چک کردم دیدم پیام استاد مرا شوکه کرد.

سلام مریم جان من ترا دوست دارم و می خواهم عروس مادرم شوی. این جمله برای من  تکان دهنده بود آخر یک استاد چرا باید همچون پیام برای من بدهد من شاگردش هستم و دلیل ی برای این کار وجود ندارد 

از همان آغاز دلم گواهی میداد که دستی پشتی این داستان است اما توجه نکردم مگر چقدر باید انسان بی وجدان باشی تا در حق کسی همچنین کاری کنی.

من بدون کدام توجه پیام هارا پاک کردم دیگه برای رفتن در صنف متزلزل بودم نمیدانستم چگونه وارد صنف شوم. سلام استاد اجازه است رخشانه  ماه تابان امده استاد 

من با رخشانه حرف زدم چرا مرا ماه تابان در صنف صدا می کنی خندید مریم استاد ترا دوست دارد .من هنگ کردم نمیدانم تو از کجا میدانی این موضوع را با من گفت نگران نباش من با کسی در جریان نمی گذارم .

روزها گذشت من در اول متوجه این حرف نبودم اما بعدا نمیدانم چطور اما احساس که در مقابل او داشتم هزگز فراموش نخواهم کرد . هروز برایم پیام میداد دیگه کاری از من بر نمیامد من نیز دچار این درد شدم. هروز از من می پرسید مریم چی وقت بخیر میروی من را چی فراموش میکنی . 

هزگز حمیدجان من ترا با خود می برم خیالت جم .خواهرش نیز بغل دست من مینشست. اما گویا اصلا نمی شناخت حرف های حمید مرا به وسواس گرفت .زبیاجان آیا در زندگی حمید کسی است . زبیا خندید نه اون کجا به فکر کسی است می خواهد آلمان برود. این حرف مرا ویران ساخت حمید هر شب برای من قصه می کرد مریم مادرم ترا دوست دارد زبیا برایت نان درست می کند همه حرف های حمید دروغ بیش نبود 

او میدانیست من دیر یا زود می روم. هدف حمید فقط رفتن بود همه ی زندگی مرا به خاک کشاند. 

او در حقیقت با رخشانه در ارتباط بود او را دوست داشت من فقط تعمه بودم بس. از این رابطه یکسال گذشت روزی که میخواستم به دیدن حمید بروم. حمید گفت بیا خانه رخشانه اینجا راحت حرف میزنیم وقتی رفتن حتا برای چندقه هم فکر نکردم چرا باید به جای خلوت بروم . بالای من تجاروز کرد تا هرکز نتوانم بلند شوم نمیدانم. زندگی من دیگر گون شد من دیگر با حمید نمتوانستم حرف بزنم او بامن درست حرف نمی زد. مرا جواب داد همان روز دیگر هروز نزد داکتر بودم همه می گفتن چرا مثلی روح شدی هروز برای من خاستگار بود همه برای اینکه شرایط خوب نیست مرا مجبور به بلی گفتن می کرد . اما می خواستم کسی مرا نبیند خودم را در اتاقی حبس کرده بودم .نامه نوشتم از همه معذرتی خواهی کردم دوا خوردم .خوابیدم چشمم را که باز کردم دیدم مادرم با داکتر بالای سرم ایستاده است گویا داکتر از من فهیده بود گفت این مادر شماست بغل کن تا بتوانی آرامش پیدا کنی. این داکتر از دوست های میرویس بود.فردای آن روز  گوشی من زنگ خورد بلی من میرویس هستم مریم جان .داکتر برایش گفته بود.میرویس شما من دوست تیم فوتبال شما: اها برای چی  تماس گرفتید خواستم  بفهمم "شما نرفتید . نخیر 

تلاش داشت تا من بهتر شوم به زندگی عادی برگردم اما من مترسیدم دیگراز آینه هم مترسیدم اما میرویس مرا با خود به امریکا آورد.زندگی  مرا سرومان داد من نیز دوباره خوب شدم و حالا در بهترین تیم مصروف بازی هستم. مادرم بار ها برای شما زحمت داده است خواستم با شما صحبت کنم .وقتی برایش بازگو کردم مرا نزد داکترصحت روانی برد. میرویس با من ازدواج کرد کنارم ماند تا من بهتر شوم برای من مرد واقعی شد. فهمیدم مرد های واقعی هرگز دورغ نمی گویند.

این داستان را نوشتم تا هرگز فریب انسان های دروغگو را نخوردید. همینکه یکبار برایتان دروغ گفت هرگز راست نخواهد گفت اما شما یک شکست خورده نباشید.شما رشد کنید آنقدر تا احساس کنند که زمین گرد است هر کاری با آدها بکنیم دقیق در خودما می انجامد و یخن گیر خودما می شود امروز خبر شدم پسری در حق زیبا خواهر حمید تجازو کرده است زبیا در کوما است و حمید هم در بند زندان بخاطری شلیک به پسری در حق زیبا تجازو کرده بود. امروز خیلی گریستم یادی آن روز افتادم که پیش پای حمید گریه کنان افتاده بودم تا مرا از این سرنوشت نجات دهد اما می گفت من نمتوانم با تو زندگی کنم من با تو باشم همه برایم پشت می کند مادرم برای من نامزد کرده آبروی قوم خود را برده نمی توانم . برایش مادرش تماس گرفتم پشتی خط رخشانه جواب داد همینکه شنید صدایم مرا گفت ببخش ببخش مریم ما در حق تو جفا کردیم اما امروز زندگی سخت جواب داد مریم مریم .من دیگر حتا توان جواب دادن را نداشتم گوشی را قط کردم کنار شوهرم نشستم از او بابت همراهی و همدردی این عشق پاک اش تشکری کردم . من از این اتفاق خوشحال نشدم اما قطعا خدا را فراموش نکنیم:

تذگر :این داستان واقعی بوده و با اسم مستعار نشر شده است  

رسانه‌ی راحیل

راحیل نیوز