
شریک سازید:
رؤیایی که در ۱۵ سالگی دفن شد؛ روایتی از دختری که میخواست داکتر شود، اما به یک زن مطلقه با بیماری روانی تبدیل شد
هنا ( نام مستعار)، دختری ۱۵ ساله از یکی از روستاهای دورافتاده افغانستان، روزگاری دلش را به کتاب و دفتر خوش کرده بود. دختری که در میان فقر و کارهای طاقتفرسا، تنها دلخوشیاش این بود که روزی داکتر شود. اما امروز، در کنج اتاقی تاریک، با چشمانی خیره و ذهنی آشفته، به نقطهای از زندگیاش رسیده که حتی نمیداند کی گریه کند و کی بخندد. او به بیماری روانی دچار شده، و دیگر حتی نمیفهمد چرا زنده است.هنا در خانوادهای فقیر و پرجمعیت به دنیا آمد. پدرش چوپان بود و از وقتی یادش میآید، زندگی فقط تلاش برای نان شب بود. با اینکه دختر کوچکی بود، همیشه کار میکرد، گاه تا مرز بیهوشی از خستگی میرسید، اما تنها چیزی که او را سر پا نگه میداشت، رؤیایی بود که هر روز در دلش زنده میکرد: رؤیای داکتر شدن.
او عاشق درس خواندن بود، عاشق آن لحظات سادهای که چیزی تازه یاد میگرفت، عاشق آن نگاه پر افتخار معلمش که وقتی نمره اول میشد به او میدوخت. خواهر بزرگترش تنها کسی بود که او را تشویق میکرد، اما بعد از ازدواج، از خانه رفت و از زندگی هنا دور شد

همهچیز وقتی فرو ریخت که مکاتب بسته شدند. برای هنا که درس، معنای امید بود، بسته شدن مکتب، مثل بریدن نفس بود. شبها در سکوت گریه میکرد و فکر میکرد این بدترین اتفاقیست که ممکن است برایش بیفتد. غافل از اینکه هنوز در آغاز سیاهروزی بود.
مشکلات اقتصادی، نفس خانواده را برید. پدرش دیگر توان تأمین زندگی را نداشت. یک شب، با لبخندی مصنوعی وارد خانه شد و گفت:
«فردا نکاح توست.»
باور نکرد. مگر ممکن بود؟ با که؟ با مردی که همسن پدرش بود و زن و فرزند داشت. دنیا برایش ایستاد. گریه کرد، زاری کرد، فریاد زد. اما پدر با سردی گفت:
«وقتی نمیخوای شوهر کنی، چکار میخوای بکنی؟ هیچ!»
و بعد، سیلیای که بیشتر از درد، روحش را خرد کرد.
فردا صبح، هنوز اشک در چشمانش خشک نشده بود که لباس عروسی تنش کردند و در بدل سیصد هزار افغانی طویانه، با مردی به خانهای فرستادند که از همان لحظه اول، دشمنش میدانستند. زن اول شوهرش، با نگاهی پر از نفرت و حسادت، به او خیره شد.
از همان روز، زندگیاش به بردگی تبدیل شد. این زن، او را تحقیر میکرد، فحش میداد، همه کارهای خانه را به دوشش میانداخت؛ حتی کارهای شخصی خودش را. دختری که روزی قلم در دست میگرفت، حالا باید ظرفهای چرک، لباسهای خیس، و توهینهای هرروزه را تحمل میکرد.
وقتی پیش شوهرش رفت و گفت که زن اولش با او بدرفتاری میکند، در جواب فقط شنید: «اغراق میکنی... عادت میکنی...»
اما نه، عادت نکرد. زندگی به او مجال نداد.
فقط یک هفته بعد، زن اول دروغی بزرگ ساخت. ادعا کرد که هنا طلاهایش را دزدیده.
تهمتی که مثل خنجری در قلب هنا فرو رفت. دختری که چیزی جز نان خشک نخورده بود، حالا متهم به دزدی طلا شده بود. شوهرش بدون هیچ پرسوجویی، بدون کوچکترین تردیدی، همان شب طلاقش داد. حتی به چشمان اشکبارش نگاه نکرد.
هنا، با یک چادر سفید که حالا برایش بوی زندان میداد، به خانه پدری برگشت. دختری که با چشمان اشکبار به خانه شوهر رفته بود، حالا در ۱۵ سالگی، یک زن مطلقه بود. نه تنها هیچ خوشبختی نصیبش نشد، بلکه شخصیتش هم زیر خاک تحقیر و تهمت خفه شد.
او حالا در سکوت مطلق، ساعتها در کنج خانه مینشیند. گاهی بیدلیل میخندد، گاهی از عمق جان گریه میکند. خودش هم نمیفهمد چرا.
پزشک میگوید: «افسردگی حاد دارد. دچار اختلال روانی شده.»
اما اینها فقط واژهاند. واژههایی که نمیتوانند تمام آن رنجی را توصیف کنند که این کودک تحمل کرده.
هنا میگوید:
«من فقط یک دختر بچه ۱۵ سالهام... مگر گناه من چیست؟ مگر جرمم چیست که اینهمه درد باید بکشم؟ تا کی؟ تا کجا؟»
در کشوری که دختر بودن کافیست برای شکستن، هنا یکی از هزاران قربانی بیصداییست که رؤیایشان پیش از آنکه شکوفه بزند، زیر پا له میشود.
گزارشگر؛ فاطمه محمدی