English
یکشنبه، 11 جوزا 1404

بی خانمانی خبرنگاران زن افغان در ایران

گزارش
شریک سازید:

گزارشگر؛ نازنین حیدری.

پس از سقوط حکومت افغانستان در سال ۲۰۲۱، به دست گروه تروریستی طالبان، خبرنگاران، به‌ویژه زنان، با تهدیدات جدی از سوی طالبان مواجه شدند و بسیاری ناچار به مهاجرت شدند. ایران به‌عنوان یکی از مقاصد، گزینه‌ای برای فرار از این تهدیدات بود، اما شرایط برای این خبرنگاران در ایران به شدت دشوار است.

این خبرنگاران زن با مشکلات جدی در تأمین مسکن روبه‌رو هستند. بی‌خانمانی به‌دلیل تبعیض اجتماعی و اقتصادی، عدم دسترسی به فرصت‌های شغلی و فشارهای مالی، زندگی روزمره آن‌ها را تحت تأثیر قرار داده است. بسیاری از آن‌ها پس از ورود به ایران، ناچار به زندگی در شرایط نامناسب میشوند.

من مرضیه م هستم،  خبرنگاری  از سمت شمال افغانستان که بیش از شش سال در رسانه های مختلف به عنوان خبرنگار کار کردم،  در حدود شش ماه  به‌دلیل تهدیدات امنیتی، مجبور شدم وطنم را ترک کنم و به ایران بیایم. شش ماه پیش، به همراه مادر و دو خواهر و برادر کوچک‌ترم به مشهد رسیدیم. در دل، امید داشتم که اینجا زندگی بهتری انتظارمان را می‌کشد، اما واقعیت‌ها خیلی زود مرا به زمین کوبید.

وقتی وارد ایران شدم، فکر می‌کردم نهادهای حامی حقوق خبرنگاران و به ویژه زنان که در افغانستان به من وعده همکاری داده بودند، در اینجا حتما برای گرفتن خانه و مصارف زندگی حداقل تا مدت کوتاهی کمکم خواهند کرد. اما تا همین امروز که شش ماه از ورودم به ایران میگذرد هیچ نهادی جواب ایمیل هایم را ندادند و مرا رها کردند.در شهر مشهد قیمت اجاره‌خانه‌ها به شدت بالا بود و این تنها مشکل نبود زمانی که به دفاتر املاک میرفتم وقتی میدیدند افغان هستم به حدی توهین آمیز و بد همراهم برخورد میکردند که گویی من خانه را رایگان از آن ها میخواهم،حتی به یاد دارم شخصی در دفتر املاک به من گفت، ما خانه های خود را به افغان ها نمیدهیم که آن را نجس کنند،شما نجس هستید،هیچ چیزی نتوانستم در جواب حرفش بگویم فقط آن لحظه آرزو کردم کاش همین حالا بمیرم،مردی بی سواد به من که سال ها درس خواندم و اطلاع رسانی کردم میگوید «نجس». در نهایت در یک شهرک نوساز که از شهر فاصله ی زیادی داشت توانستم یک خانه کوچک بدون پول پیش اما با کرایه یی بالا در حدود 13 میلیون تومان بگیرم، و ما تنها با پولی که از فروش اجناس منزل‌مان به‌دست آورده بودیم، توانستیم سه ماه اجاره را پرداخت کنیم.

روزی که وارد خانه‌ای کوچک و بی‌روح شدیم، دلم به شدت غمگین بود. دیوارهای سفید و سرد آنجا هیچ نشانی از زندگی نداشتند. روزها می‌گذشت و ما تنها دو ماه برای خوراک و نیازهای اولیه پول داشتیم. بیشتر شب‌ها گرسنه می‌خوابیدیم و این وضعیت زندگی را به یک جهنم تبدیل کرده بود. بی‌پناهی و تنهایی، روح و روان ما را خُرد کرده بود.

پس از سه ماه، صاحب‌خانه با صدایی تند و بی‌رحم زنگ زد و گفت که باید اجاره دو ماه را پرداخت کنیم. وقتی با دست خالی به او مراجعه کردم و گفتم که پولی ندارم، او به من پیشنهادی داد که دنیا را بر سرم خراب کرد:« ازدواج موقت» او با بی شرمی گفت از اولین باری که دیدمت خوشت کردم صیغه ی من شو و تا هر زمانی خواستی در خانه رایگان زندگی کن،صیغه ی مدت دار باز کم کم تمدید میکنیم. این پیشنهاد مانند پتکی بر سرم فرود آمد. شوکه و متحیر، زبانم بند آمده بود حتی احساس میکردم آن شخص با نگاهش راه آکسیجن و تنفسم را بسته است.


خودم را به زحمت از دفتر خارج کردم. در سرک ها سرگردان و بی هدف میگشتم نمی‌دانستم کجا بروم. بغضی در گلویم نشسته بود اما چشمانم  هیچ اشکی برای ریختن نداشتند. به خانه برگشتم و نمی‌دانستم چطور باید این حقیقت تلخ را به مادرم بگویم.

در آن لحظه، به یاد کاکایم که او نیز در مشهد زندگی میکرد  افتادم و تصمیم گرفتم به آن‌ها زنگ بزنم. با کاکایم تماس  گرفتم  و گفتم که چند روزی به خانه‌شان می‌آییم. زمانی که به خانه برگشتم تا لوازم مان  را جمع کنیم و به خانواده ام قضیه را بگویم هر لحظه آرزو میکردم کاش بمیرم و به خانه نرسم نمیدانستم این مساله را چطور به مادرم بگویم،در نهایت نتوانستم پیشنهاد بی شرمانه ی صاحب خانه را برایش بازگو کنم و فقط  گفتم باید مدتی را در خانه ی کاکایم زندگی کنیم،مادرم تنها گفت مگر میشود در خانه مردم زندگی کرد و با چشمانی غمگین شروع به جمع کردن لوازم کرد. خانواده ی کاکایم در ابتدا با ما خوب رفتار کردند، اما به زودی رفتارشان تغییر کرد. ما پنج نفر بودیم و هیچ‌کس نمی‌توانست خرج ما را بپردازد. کاکا و زن کاکایم در یک تولیدی لباس  کار می‌کردند و من را هم برای کار در آنجا بردنو. با حقوقی که می‌گرفتم، فقط می‌توانستم شکم خود و خانواده‌ام را سیر کنم و پولی برای اجاره خانه باقی نمی‌ماند.

این سه ماه در خانه کاکایم، پر از تحقیر و توهین بود. هر روز با کلمات گزنده و نگاه‌های پر از نفرت مواجه می‌شدم. به آن‌ها می‌گفتم که مهلت دهید، وعده همکاری داده‌اند و بزودی می‌رویم، اما این‌ها تنها دروغ‌هایی بود که به خودم می‌گفتم. شش ماه گذشت و هنوز هیچ خبری از کمک‌ها نبود. روز به روز بیشتر احساس ناامیدی می‌کردم و نمی‌دانستم باید چه کنم.

 

زندگی من، به‌عنوان یک خبرنگار، تبدیل به جست‌وجویی بی‌پایان برای یافتن یک خانه امن و آرامش شده بود. اما هر روز، بیشتر از دیروز احساس می‌کردم که در یک دنیای غریب و بی‌رحم گرفتار شده‌ام. حس می‌کردم که نه تنها خانه، بلکه هویت و حیثیتم را نیز از دست داده‌ام. در دل، حس می‌کردم که به‌عنوان یک دختر، به‌ویژه یک خبرنگار، مورد تبعیض قرار گرفته‌ام و هیچ‌کس نیست که صدای من را بشنود.
 
من، سمیه، ۲۵ ساله و خبرنگار، بیش از هشت سال در رسانه‌های مختلف درحوضه غرب  افغانستان کار کرده‌ام. در حدود سه  ماه پیش، با برادر کوچکم وارد مشهد ایران شدم. با پولی بسیار اندک، که حتی برای یک هفته اقامت در هتل هم کافی نبود. در افغانستان، نهادهای بین‌المللی حقوق زنان به من وعده همکاری داده بودند و اعلام کرده بودند که پرونده‌ام تأیید شده و در ایران به من کمک خواهند کرد. اما به محض ورود، همه چیز به ناامیدی تبدیل شد.
 
از روز نخست که به ایران رسیدم، هر چه در پیام رسان وتسپ  پیام دادم، هیچ‌کس پاسخ نداد. در نهایت، حتی بلاکم کردند ایمیل زیادی به ایمیل آدرس رسمی آن نهاد فرستادم اما همچنان هیچ پاسخی دریافت نکردم، من ماندم با برادر کوچکم، بدون خانه و بدون پول در کشوری که به شدت مهاجرستیز بود، به‌ویژه نسبت به افغان‌ها. با پول اندکم، چند روز در هتل اقامت داشتم. کرایه روزانه‌اش یک میلیون و پانصد هزار تومان بود و هیچ‌جایی را نمی‌توانستم ارزان‌تر پیدا کنم. هر بار که با هتل‌ها صحبت می‌کردم و لهجه دری داشتم، بلافاصله مبلغ را افزایش می‌دادند.
 
با یکی از دوستانم تماس گرفتم و از او کمک خواستم تا حداقل یک اتاق کرایه‌ای ارزان پیدا کنم. او گفت که می‌توانم از طریق اینترنت اپلیکیشن‌هایی برای جست‌وجوی اتاق‌های کرایه‌ای استفاده کنم. هر دقیقه به اینترنت سر می‌زدم و به محض دیدن آگهی جدید با مبلغ کم، تماس می‌گرفتم. اما هر بار که طرف مقابل متوجه می‌شد که افغان هستم، می‌پرسید: «اتباع هستی؟» و وقتی می‌گفتم بله، بلافاصله می‌گفتند: «به اتباع کرایه نمی‌دهم» یا مبلغ را سه برابر افزایش می‌دادند.
 
با برادر کوچکم به چندین رهنمای معاملات رفتیم، اما همین که می‌دیدند افغان هستیم، مبلغ زیادی پول پیش و کرایه می‌خواستند که اصلاً در توان ما نبود. تمام روز و شبم به گریه می‌گذشت. از همه‌چیز ناامید شده بودم. به خودم می‌گفتم اگر فرار نمی‌کردم و به دست طالبان کشته می‌شدم، شاید مرگم برای دیگر زنان افغانستان نوری از امید می‌بود و توجه جامعه جهانی را به وضعیت وخیم ما جلب می‌کرد. اما حالا، در این کشور بیگانه، احساس می‌کردم که به سرنوشت شوم‌تری دچار شوم.
 
پس از چندین روز تلاش و ناامیدی، بالاخره در یک دفتر رهنمای معاملات موفق شدم یک اتاق دوازده متری با کرایه روزانه ۵۰۰ هزار تومان پیدا کنم. گرچه پول من برای همین هم صفر بود، اما از کرایه هتل امیدوارکننده‌تر بود. با برادرم در آنجا ساکن شدیم و فقط توانستم کرایه سه روز را بپردازم. اما متأسفانه در همین بین کیف پولم را در راه رفتن به سوپرمارکت گم کردم و حالا هیچ پولی حتی برای خرید یک قرص نان نداشتم، چه برسد به پرداخت کرایه خانه.
 
یاد آن شب به‌خوبی در ذهنم مانده است. به چند دوستم پیام دادم و از آن‌ها طلب قرض کردم، اما هیچ‌کس پاسخ مثبتی نداد. شب را با گرسنگی سپری کردیم تا اینکه مادرم از افغانستان، با وجود اینکه خودش بیمار و بی‌پول بود، از خاله‌ام مقداری پول قرض گرفت و برای من فرستاد تا خرج خورد و خوراک‌مان شود.
 
یک هفته تمام، هر بار که صاحب‌خانه برای طلب کرایه خانه تماس می‌گرفت، نمی‌توانستم پرداخت کنم و در نهایت از خانه بیرونم کرد. پس از آن، به مدیر مسئول یکی از رسانه‌های حوضه غرب که قبلاً با او کار کرده  و او نیز در مشهد ساکن بود تماس گرفتم  و از او کمک خواستم. او مرا به یک اتاق کمتر از ۱۲ متر برد و گفت که صاحب اینجا فعلاً در مسافرت است و می‌توانم با برادرم به‌مدت کوتاهی در آنجا زندگی کنم.
 
اما وضعیت آنجا به‌قدری خراب بود که بعد از چند روز دانه‌های چرکین در بدنم نمایان شد و حتی نتوانستم تا حال به دکتر مراجعه کنم. با دردی طاقت‌فرسا روزها را می‌گذرانم و همه امیدم به این است که مسافرت صاحب‌خانه طولانی شود و من بتوانم دوباره آواره خیابان‌ها نشوم. 
 
این وضعیت دشوار، بار سنگینی بر دوش من و برادرم گذاشته است. هر روز با ترس از آینده‌ای نامعلوم و ناامیدی از وضعیت خود و خانواده‌ام دست و پنجه نرم می‌کنم. در این سرزمین غریب که به دنبال یک خانه و آرامش هستم، احساس می‌کنم که نه تنها خانه، بلکه هویت و حیثیتم نیز به خطر افتاده است.

من راضیه  هستم، خبرنگار و گزارشگر  در حوضه غرب افغانستان پس از سقوط حکومت و روی کار آمدن دولت فعلی، خبرگزاری ما بسته شد و من مانند بسیاری از خبرنگاران دیگر، خانه‌نشین شدم. به‌دلیل شرایط بد اقتصادی، مجبور شدم با سایت‌های خارجی کار کنم، هرچند می‌دانستم کار کردن با آن‌ها جرم محسوب می‌شود و عواقبش می‌تواند مرگ باشد.

هفت ماه پیش، وقتی کارم به‌دلیل تهدیدات امنیتی پنهان نماند، مجبور شدم به تهران مهاجرت کنم. خانواده‌ام با من نیامدند و من تنها به این شهر شلوغ پا گذاشتم. کرایه خانه‌ها در تهران بسیار بالا بود و توانستم تنها یک  ماه کرایه بپردازم. صاحب‌خانه پاسپورت مرا هم گرفت و پیش خود نگه داشت.

خانه‌ای که در آن زندگی می‌کردم، خانه دانشجویی بود و با چند دختر دیگر هم‌خانه بودم. اتاقی کوچک به من داده بودند، اما دیگر امکانات مانند دستشویی، آشپزخانه و حمام مشترک بود. در این مدت به  هر نهادی که می‌شناختم ایمیل زدم و درخواست کمک کردم، اما هیچ‌کدام پاسخگو نبودند. خانواده‌ام هم توان حمایت از من را نداشتند. این وضعیت به قدری مرا متلاشی کرده بود که نمی‌دانستم باید چه کنم.

پس از یک ماه صاحب‌خانه آمد و کرایه را خواست. وقتی گفتم که پولی ندارم، گفت: «یک هفته فرصت داری. اگر کرایه را ندهی، باید از اینجا بروی.» در آن یک هفته، روزی هزار بار در تلاش بودم. به هر آشنایی که می‌شناختم زنگ زدم و پول قرض طلب کردم، اما جواب همه «نه» بود. یک دوستی داشتم که متأسفانه هر چه زنگ زدم، پاسخ نمی‌داد. درونم از ناامیدی و یأس فروریخته بود. همش می‌گفتم: «کاش همانجا در کشور خودم می‌مردم و پایم را در این کشور غریب نمی‌گذاشتم.»

آن یک هفته به اندازه ده سال بر من فشار آورد. به‌خوبی یادم می‌آید که پس از یک هفته، صاحب‌خانه آمد و وقتی دید پولی ندارم، مرا بیرون کرد و گفت: «پاسپورت پیش من می‌ماند تا کرایه یک هفته را بیاوری و اگر دیر کنی پاسپورتت را پاره خواهم کرد.» با یک چمدان در دست، در خیابان ماندم. از درون متلاشی شده بودم، حتی اشکی هم نداشتم. یک دختر تنها در کشور غریب، در اوج ناامیدی.

به یک پارک رسیدم و روی نیمکت نشستم. شب شد و من در همان پارک ماندم. ترس همه وجودم را فرا گرفته بود. هر چند لحظه دو پسر رد می‌شدند و می‌گفتند: «بیا با ما برو، اینجا تنها نمان.» فقط زیر لب آیت الکرسی می‌خواندم. به هر زحمتی بود، شب را به صبح رساندم.

صبح دوباره به دوستم زنگ زدم. این بار او جواب داد و ماجرای خود را برایش تعریف کردم. او برایم مقداری پول فرستاد که توانستم فقط کرایه یک هفته را بپردازم و پاسپورتم را پس بگیرم. همان شب در پارک، با سه دختر که برای تفریح به آنجا آمده بودند آشنا شدم، آن‌ها برایم گفتند که خانه دانشجویی دارند و می‌توانم با پول کمتری آنجا زندگی کنم.

با پولی که از دوستم گرفتم، پاسپورتم را پس گرفتم و به خانه دانشجویی آن دخترها رفتم. با یکی از دخترها که در مترو بساط می‌کرد، من هم بساط می‌کردم. کاش این کار آسانی بود! همواره مجبور بودیم از دست مأمورین شهرداری فرار کنیم. با پولی که به‌دست می‌آوردم، فقط می‌توانستم کرایه خانه و نان خشکی را تأمین کنم.

بعد از هفت ماه، هنوز هیچ نهادی با من کمک نکرده است. من دختری بودم که روزی در کشور خودم با هزاران امید و آرزو زندگی می‌کردم، اما حالا فقط زنده‌ام و نفس می‌کشم. هر روز به یاد آن روزهای امیدبخش در افغانستان می‌افتم و اکنون با حسرت به آینده‌ای نامعلوم نگاه می‌کنم

رسانه‌ی راحیل

راحیل نیوز