English
یکشنبه، 11 جوزا 1404

از مدیریت تا کالاشویی؛ سقوط یک زن در تاریکی فقر و فراموشی

گزارش
شریک سازید:

روایت اختصاصی – راحیل نیوز | 
نویسنده: نازنین حیدری

مرضیه، زنی که زمانی در یک موسسه آمریکایی به عنوان مدیر فعالیت می‌کرد و چندین نفر زیر دستش کار می‌کردند، امروز با دستان زخمی و غرور شکسته، در خانه‌های مردم مشغول کالاشویی‌ست؛ نه برای زندگی، که برای زنده‌ماندن خانواده‌ای که هیچ راهی جز امید به او ندارند.

او روایت خود را با صدایی لرزان اما پر از درد چنین آغاز می‌کند:
«وقتی حکومت سقوط کرد، موسسه‌ای که در آن کار می‌کردم هم فعالیتش را متوقف کرد. یک‌شبه، همه‌چیز تمام شد. من و همکارانم بیکار شدیم. احساس پوچی می‌کردم، چون من تنها نان‌آور خانواده بودم. مجرد هستم و سه خواهر کوچک‌تر از خود دارم. پدرم پیر است و توان کار کردن ندارد. بعد از آن‌که کارم را از دست دادم، واقعاً نمی‌دانستم چه کنم. دنیا روی سرم خراب شد.»

مرضیه ماه‌ها به دنبال کار گشت؛ به دفاتر، نهادها، و آشنایان سر زد اما هیچ‌جا برای زنی مثل او ـ که حالا بدون نهاد حمایتی و بدون امنیت است ـ جایی نبود. با هر روزی که گذشت، وضعیت روانی‌اش وخیم‌تر شد، فشار مالی بیشتر، و ناامیدی عمیق‌تر.

«خواهرانم هر روز چشم به دستان من داشتند، اما من هیچ کاری از دستم برنمی‌آمد. هر شب، خودم را سرزنش می‌کردم. تا این‌که در سچرخ با زنی آشنا شدم که در خانه‌های مردم کالاشویی می‌کرد. گفت اگر کار نداری، برایت جاهایی را معرفی می‌کنم. اولش قبول نکردم، خیلی سخت بود. اما شماره‌اش را گرفتم.»

وقتی به خانه برگشت، مادرش گفت که دیگر چیزی برای خوردن ندارند. خواهرانش با چشمانی منتظر نگاهش می‌کردند. همان لحظه بود که تصمیم گرفت:
«به آن زن زنگ زدم و گفتم حاضر هستم کار کنم. گفت در هر خانه‌ای که بروی، روزانه ۲۵۰ افغانی می‌دهند؛ در ماه هفت‌هزار و پنج‌صد افغانی. وقتی اولین بار به آن کار رفتم، تمام احساساتم را در خودم خفه کردم. دیگر زندگی نمی‌کردم، فقط نفس می‌کشیدم.»

مرضیه می‌گوید با آن پول تنها می‌توانست نان خشک برای خانواده‌اش تهیه کند. دیگر خبری از آن دختر پرغرور و امیدوار نبود. مشتری‌ها را همان زن برایش پیدا می‌کرد، بعضی خانواده‌ها خوب برخورد می‌کردند، اما بسیاری تحقیرش می‌کردند.
«بعضی‌ها حتی اجازه نمی‌دادند وارد خانه‌شان شوم. چون اعتماد نداشتند. دختری که روزی مدیر بود، حالا به چنین روزی افتاده.»

اما این تنها سختی کار نبود. امنیت جانی و اخلاقی‌اش نیز هر روز تهدید می‌شد.
«در بعضی خانه‌ها، وقتی می‌دیدند دختری جوان مشغول این کار است، نگاه‌شان سنگین می‌شد. بارها خواسته‌های نامشروع داشتند، حتی پیشنهاد پول هم می‌دادند، اما... من نمی‌توانستم شرفم را، تنها چیزی که برایم مانده بود، بفروشم.»

با وجود آن‌که خانواده‌اش از شغل فعلی‌اش خبر دارند، اقوام و دوستان چیزی نمی‌دانند.
«آن‌ها مشکلاتم را نمی‌بینند، اما راحت قضاوتم می‌کنند.»

اکنون مرضیه برای کنار آمدن با شرایط، به قرص‌های آرام‌بخش پناه برده است؛ داروهایی که بدون نسخه و خودسرانه مصرف می‌کند، چون نه پول دکتر دارد و نه وقت درمان.
«هر روزی که به کار می‌روم، مثل یک سال برایم می‌گذرد. دیگر نه امیدی برایم مانده و نه آرزویی.»

مرضیه با چشمانی پر اشک به پایان گفت‌وگوی‌مان رسید و گفت:
«من دیگر زندگی نمی‌کنم، فقط نفس می‌کشم. روح من با هر تحقیر و توهین زخمی شده. شب‌ها، وقتی سر بر بالشت می‌گذارم، زخم‌هایم خونریزی می‌کنند، از چشم‌هایم... من برای خودم هیچ آرزویی ندارم، فقط دعا می‌کنم خواهرانم به سرنوشت من دچار نشوند.»

 

اسامی ذکر شده در روایت به دلایل امنیتی مستعارند، و نازنین حیدری اسم مستعار گزارشگر  آزاد است 

رسانه‌ی راحیل

راحیل نیوز