English
جمعه، 19 ثور 1404

دخترانی که زنده ماندند، اما هرگز دوباره زندگی نکردند

گزارش
شریک سازید:

چهار روایت از دختران مکتب که یک انفجار زندگی‌شان را برای همیشه دگرگون ساخت

در یکی از روزهای بهاری ماه ثور سال ۱۴۰۰، زنگ رخصتی یکی از مکاتب دخترانه در غرب کابل نواخته شد. دختران با لبخند و سرشار از انرژی از دروازه مکتب بیرون آمدند؛ کیف‌های‌شان بر دوش و صدای خنده‌های‌شان در کوچه می‌پیچید. چند لحظه بعد، انفجاری مهیب همه چیز را درهم کوبید؛ خنده‌ها به فریاد بدل شد و رویاها در دود و خون محو شدند.

این روایت، حکایت چهار دختر است که از آن فاجعه جان سالم به در بردند، اما دیگر هیچ‌گاه به زندگی پیش از آن بازنگشتند.

بهشته، ۲۰ ساله – «چیزی درون من مرد»

بهشته تنها ۱۶ سال داشت؛ روزی عادی، درسی خسته‌کننده، و خنده‌ای با دوستش که حالا در خاطره‌ها گم شده است.

> «با دوستم دست‌به‌دست از مکتب بیرون می‌آمدیم و به اتفاقات روزانه می‌خندیدیم. ناگهان صدای وحشتناکی آمد؛ همه‌جا تاریک شد، دود و جیغ و خون...
وقتی چشم باز کردم، تکه‌پاره‌هایی از لباس دختران، گوشت و خاک اطرافم بود.
دوستم که دستانش را گرفته بودم، دیگر زنده نبود.
من زنده ماندم، اما چیزی در من مُرد.
حالا هر بار که به آینه نگاه می‌کنم، دختری را می‌بینم که هزار بار گریسته و باز ایستاده؛ اما دیگر همان دختر قبلی نیست. آن دختر، روزی می‌خواست داکتر شود...»
 

نادیه، ۱۹ ساله – «دفترچه خواهرم تنها چیزی‌ست که برایم مانده»

نادیه آن روز تنها نبود؛ خواهر کوچکش نیز همراهش از مکتب بیرون آمد. اما فقط یکی‌شان به خانه بازگشت.

> «فقط یک قدم جلوتر از او بودم. همین یک قدم، مرز میان مرگ و زندگی‌ست.
بعد از انفجار، دوان‌دوان به دنبال او گشتم. فقط شالش را یافتم، یک لنگه کفش و دفترچه‌اش.
در صفحه آخر آن نوشته بود: "زندگی سخت است، اما ما قوی‌تریم."
از آن روز به بعد دیگر به مکتب نرفتم. گاهی لباس مکتب او را می‌پوشم، تا احساس کنم هنوز نزدیکم.
هر بار که از کنار مکتب می‌گذرم، پاهایم می‌لرزد؛ نه از ترس، که از دلتنگی...»
فرشته، ۲۱ ساله – «پای مصنوعی دارم، اما صدایی زنده»

فرشته یکی از انگشت‌شمار بازماندگانی‌ست که جراحتش فیزیکی بود؛ پایش را از دست داد. اما چیزی بزرگ‌تر را بازسازی کرد: صدایش را.

> «پایم را گرفتند، اما اراده‌ام را نه.
ماه‌ها در شفاخانه فیزیوتراپی کردم تا دوباره راه رفتن را یاد بگیرم. هر قدمی که برمی‌دارم، یاد دوستانی می‌افتم که هرگز نتوانستند دوباره قدم بردارند.
حالا می‌نویسم. برای خودم، برای آنانی که دیگر نیستند.
بلاگم میدان نبرد من است. من شاهد بودم، و اگر من خاموش بمانم، چه کسی روایت خواهد کرد؟»
این تنها چهار روایت از صدها داستان ناگفته‌اند؛ روایت‌هایی که بعضی در سکوت محو شده و برخی در انبوهی از تیترها گم گشته‌اند. زخم‌های آن روز تنها بر تن دختران ننشست، که بر روح یک نسل اثر گذاشت. آن‌ها چیزی جز بازگشت به خانه برای افطار نمی‌خواستند، اما بسیاری هرگز بازنگشتند. آنانی که زنده ماندند، با خاطراتی زندگی می‌کنند که کلمات از بیانش عاجزند.
یادداشت:
اسامی ذکرشده در این گزارش به دلایل امنیتی مستعار هستند.
گزارشگر: سحر بیات

رسانه‌ی راحیل

راحیل نیوز